سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حدیث دل و دلتنگی

ای پاک ترین خیال ذهن مشوّش من ...

تویی آن آرزوی بلند

دست من کوتاه! 

تویی آن دور دست خیال

پای من خسته!

تویی آن مظهر زیبایی و نور

چشم من بسته!

با تو بودن،رویای شیرین شبانه ام خواهد بود،

تا همیشه!

 عبدالحمید خدایاری - 20اسفند88- جیرفت




موضوع مطلب : پاک ترین خیال ذهن, ذهن مشوّش, دور دست خیال, مظهر زیبایی, با تو بودن, رویای شیرین شبانه
ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 6:40 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری

خورشید دم غروب برای پنهان نشدن در پشت کوه ها تلاش می کند،ثانیه ها در اضطراب غروب،یک به یک تیره می شوند،ترس بیداد می کند،دیوانه ای دوان دوان بالای کوه می رود،به این امید که شاید در پشت کوه ها غروبی نباشد،اما ... آخرین ثانیه ی سفید هم می میرد،در دل تاریکی بی احساس شب ، پایین آمدن از کوه محال است!سنگی به روی سنگی می لغزد...

عبدالحمید خدایاری - غروب 25فروردین89-جیرفت




موضوع مطلب : تقلای محال, مرگ آخرین ثانیه, احساس شب, غروب خورشید
ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 6:35 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری

در میان لحظه های سردِ بودن،

بودن و تکرار را فرسودن،

بودن و از خود بریدن،

در میان مردم بی روح و خسته،

مردمان خالی از احساس و مهر،

حس عشق و دل سپردن،

در میان عشق های پر ز رنگ،

عشق های پوچ و خالی زِ درد،

من تو را با عشق خود آمیختم،

پاکی این عشق را،

با خیسی چشمان خود دریافتم...

 عبدالحمید خدایاری - جیرفت 19 اسفند88




موضوع مطلب : آمیختن باتو, حس عشق, دل سپردن, از خود بریدن
ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 6:31 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری
من ترا می خواهم

همچو پروانه که در ظلمت شب شعله را می خواهد

همچو بلبل که به هنگام سحر غنچه را می خواهد

با همه دوری تو از بر من، با همه جور و جفا بر دل من

من ترا می خواهم.

دل آشفته من را بربودی، اما

با همه بی دلی ام، من ترا از ته دل می خواهم

تو به من مهر و وفا می کردی

تو به هنگام سحر یاد مرا می کردی

همه ی خاطره ها می دانند

با وجود همه ی فاصله ها



ادامه مطلب...


موضوع مطلب :

ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 6:22 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری

همیشه صدای گام هایی را در کنار گام های خود می شنیدم،

تو در کنارم بودی،

به گمانم!

ترس،

هیچ گاه نگذاشت که نگاهی به کنار خود بیندازم،

شاید اصلا تو نباشی...

آنگاه که محبوس،

 در میان دیوارهای سنگی بسته قدم می زدم،

هیچ یادم نبود که پژواک،

همان چیزی است که گام ها را دو برابر می کند.



ادامه مطلب...


موضوع مطلب :

ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 6:16 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری

دل من آن چنان ترا میخواهد،

که به یک لحظه ی اندیشه ی تو،

به همان اولین تجسم چشمان پر طراوت تو،

قطره اشکی پر از ندیدن تو،           

به پیشواز خیال تو می آید.

می گشایم دو بازوانم را،

تا که گیرم در آغوشم آن خیالت را،

می نهم سر به روی شانه ی او،

می سپارم به شانه ی او گریه هایم را ...



ادامه مطلب...


موضوع مطلب :

ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 6:8 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری

شب از فراق و در اوج تنهایی،

یه یاد خاطره های کمرنگ ات،

به انتظار دیدن خوابت بودم.

به خواب من آمدی و با صد ناز،

وعده دیدار بیداری ام دادی،

اگر چه در بر من نیستی اما،

خاطرت جمع که در خواب پریشان منی...

عبدالحمید خدایاری - شهر مرزی سراوان 5/4/89

 




موضوع مطلب : فراق توأم با انتظار, فراق توأم با انتظار=باپریشانی, خواب پریشان, خاطره های کمرنگ
ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 6:1 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری

مشکلات و سـختی ها مانند جاده های مسـدود نیسـتند، بلکه بیشتر به راه هـای پرپیچ می مانند. مطمئناً مشـکل مانع در راه نیسـت، بلکه در حـقیـقت تـخته سنگی اسـت که با بالا رفـتن از آن زندگی بهتر، با شکوه تر و پرنور تر می شود. خیلی وقت ها مشکل در حـقیـقت هـمان دری اسـت که خدا از آن وارد زندگی ما می شود. ما خود را در پوسته ای سخت محبوس کرده ایم که خدا را از ما دور نگه می دارد. مشکلات این پوسته را می شکند تا خدا به راحتی وارد زندگیمان شود. عبدالحمید خدایاری 14شهریور87 - بازنویسی25/4/89




موضوع مطلب : مشکلات, راه ورود خدا به زندگی, جاده های مسـدود, راه هـای پرپیچ, حـقیـقت تـخته سنگ
ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 5:42 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری

به نام نقش بند صفحه ی خاک

دوباره منم وقلم وشعرهایم که فرشی است تا عرش کبریایی تو.

نمی دانم این دل چه می خواهد که هرروز با شقایق ها به استقبال نجوا با تو می آید.آیا دستان سردم را هنگامی که به سوی در گاهت بلند بود و تا ابرها می رسید به یاد داری؟

آیا زمانی که خورشید با دستان گرمش صورتم را که پوشیده از اشک بود نوازش می کرد به یاد داری؟

آیا شب ها که به امید نجوای با تو به آسمان سفر می کردم وستاره ها برایم لالایی می خواندند به یاد داری؟

 

ادامه مطلب...


موضوع مطلب :
ارسال شده در: جمعه 89 تیر 25 :: 12:38 صبح :: توسط : عبدالحمیدخدایاری