سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حدیث دل و دلتنگی

مثنوی بلند «گنجینه الاسرار» سروده عمان سامانی در رثای امام حسین

سر خوشم آن شهریار مهوشان        کی به مقتل پا نهد دامن کشان 

 عاشقان خویش بیند سرخ‌رو            خون روان از جسمشان مانند جو

غرق خون افتاده بر بالای خاک             سوده بر خاک مذلت روی پاک

جان به کف برگرفته از بهر نیاز          چشمشان بر اشتیاق دوست باز

دنباله مثنوی گنجینه الاسرار در ادامه مطلب


 

پس شراب عشقشان در جام ریخت  هر یکی را در خور اندر کام ریخت

باده‌شان اندر رگ و پی جا گرفت     عشقشان در جان و دل ماوا گرفت

جلوه معشوق شورانگیز شد         خنجر عاشق‌کشی خونریز شد

ای اسیران قضا در این سفر              غیر تسلیم رضا، این المفر

همره ما را هوای خانه نیست   هر که جست از سوختن پروانه نیست

نیست در این راه غیر از تیر و تیغ       گو میا هر کس ز جان دارد دریغ

جای پا باید به سر بشتافتن           نیست شرط راه رو بر تافتن

هر که بیرونی بد از مجلس گریخت   رشته الغتاز همراهان گسیخت

دور گشت از شکرستانش مگس     از گلستان مرادش خار و خس

خلوت از اغیار شد پرداخته             وز رقیبان خانه خالی ساخته

جمله‌شان کرد ازشراب عشق مست    یادشان آورد آن عهد الست

گفت شا باش این دل آزادتان             باده خور دستید بادا بادتان

سری اندر گوش هر یک باز گفت       باز گفت این راز را باید نهفت

با مخالف ساز دیگرگون زنید            با منافق نعل را وارون زنید

خود ببینید از یسارو از یمین          زانکه دزدانند ما را در کمین

بی‌خبر زین ره نگردد تا خبر         ای رفیقان پا نهید آهسته‌تر

پای ما را نی اثر باید نه جای      هر که نقش پای دارد گو میای

کس مبادا ره بدین مستی برد      پی بدین مطلب به تر دستی برد

بر کف نامحرم افتد راز ما             بشنود گوش خران آواز ما

راز عارف در لب عام اوفتد          طشت اهل معنی از بام او فتد

عارفان را قصه با عامی می‌کشد       کار اهل دل به بدنامی ‌کشد

زان نمی‌آرم برآوردن خروش      ترسم او را آن خروش آید به گوش

باورش آید که ما را تاب نیست          تاب کتان در بر مهتاب نیست

رحمت آرد بر دل افکار ما                 بخشد او بر ناله‌های زار ما

اندک اندک دست بردارد ز جور       ناقص آید بر من این فرخنده دور

سرخوشم کان شهریار مهوشان     کی به مقتل پا نهد دامن کشان

عاشقان خویش بیند سرخ رو      خون روان از جسمشان مانند جو

سنگ بردارید ای فرزانگان               ای هجوم آرنده بر دیوانگان

از چه در دیوانتان آهنگ نیست     او مهیا شد شما را سنگ نیست

عقل را با عشق تاب جنگ گو        اندر اینجا سنگ باید سنگ کو

باز علم افراشت از مستی علم       شد سپهدار علم جف القلم؟!

آب کم جوش تشنگی آور به دست      تا بجوشد آبت از بالا و پست

این عطش رمز است و عاشق واقف است 

سر حق است این و عشقش کاشف است

می گرفتی از شط توحید آب

تشنگان را می‌رساندی با شتاب

عاشقان را بود آب کار از او

رهروان را گرمی بازار از او

نیست صاحب منسبی در نشاتین

همقدم عباس را بعد از حسین(ع)

در هواداری آن شاه الست

جمله را یک دست بود او را دو دست

تا قیامت تشنه‌گامان صواب

می خورند از رشحه آن مشک آب

بر زمین آب تعلق پاک ریخت

وز تعیین بر سر آن خاک ریخت

هستی‌اش را دست از مستی فشاند

جز حسین اندر میان چیزی نماند

روز عاشورا به چشم پر ز خون

مشک بر دوش آمد از شط چون برون

شد به سوی تشنه کامان رهسپر

تیرباران بلا را شد سپر

پس فرو بارید بر وی تیر تیز

مشک شد بر حالت او اشک ریز

اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک

تا که چشم مشک خالی شد ز اشک

خوش نباشد از تو شمشیر آختن

بلکه خوش باشد سپر انداختن

مژه داری احتیاج تیر نیست

پیش ابروی کجت شمشیر چیست

تیر مهری بر دل دشمن بزن

تیر قهری گر بود بر من بزن

رو سپر می‌باش و شمشیری نکن

در نبرد روبهان شیری نکن

بازویت را رنجه گشتن شرط نیست

با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست

بوسه زن بر خنجر خنجرکشان

تیر کاید گیر و در پهلو نشان

دشمنی باشد مرا با جهلشان

کز چه رو کرد اینچنین نااهل‌شان

قتل آن دشمن به تیغ دیگر است

دفع تیغ آن به دیگر اسپر است

از فنا مقصود ما عین بقاست

میل آن رخسار و شوق آن لقاست

شوق این غم از پی آن شادی است

این خرابی بهر آن آبادی است

من در این شر و فساد ای با صلاح

آمدستم از پی خیر و صلاح

ثابت است اندر وجودم یک قدم

همچنین دیگر قدم اندر عدم

رویی اندر موت و رویی در حیات

رویی اندر ذات و رویی در صفات

با همه سعیی که در رفتن نمود

رجعت اکبر ز میدان از چه بود

این‌که می‌گوید بود از بهر آب

شوق آب آورد او را سوی باب

خود همی دید این‌که طفلان از عطش

هر یکی در گوشه‌ای بنموده غش

تیغ اندر دست و زیر پا رکاب

موج زن شطش به پیش روز آب

بایدش رو آوریدن سوی شط

خویش را در شط درافکندن چو بط

خطره‌ای گر رفت آگاهش کنند

کند اگر ماند به تدبیرش شوند

تند اگر راند عنان گیرش شوند

خطره‌ای گر رفت آگاهش کنند

کند اگر ماند به تدبیرش شوند

تند اگر راند عنان گیرش شوند

ساقی بزم حقیقت بین تو باز

کی کم است از ساقی بزم مجاز

اکبر آمد العطش گویان ز راه

از میان رزمگه تا پیش شاه

کای پدر جان از عطش افسرده‌ام

می ندانم زنده‌ام مرده‌ام

این عطش رمز است و عارف واقف است

سر حق است این و عشقش کاشف است

دید شاه دین که سلطان هداست

اکبر خود را که لبریز از خداست

عشق پاکش را بنای سرکشیست

آب و خاکش را هوای آتشیست

شورش صهبای عشقش در سر است

مستی‌اش از دیگران افزون‌تر است

اینک از مجلس جدایی می‌کند

فاش دعوی خدایی می‌کند

مغز بر خود می‌شکافد پوست را

فاش می‌سازد حدیث دوست را

محکمی در اصل او از فرع اوست

لیک عنوانش خلاف شرع اوست

پس سلیمان بر دهانش بوسه داد

اندک اندک خاتمش بر لب نهاد

مهر آن لب‌های گوهر پاش کرد

تا نیارد سر حق را فاش کرد

هر که را اسرار حق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند

مثنوی بلند «گنجینه الاسرار» سروده عمان سامانی در رثای امام حسین(ع)




موضوع مطلب : مثنوی گنجینه الاسرار, مثنوی در رثای امام حسین, خون پاک حسین, هیهات, شاه عشق, سروربهشتیان
ارسال شده در: چهارشنبه 89 دی 1 :: 12:4 عصر :: توسط : عبدالحمیدخدایاری